عشق مامان و بابا ملینا جونمعشق مامان و بابا ملینا جونم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

ملینا فرشته کوچولوی من

عید نوروز 92

عید امسال اولین عیدت بود و حسابی عیدی جمع کردی و روز دوم عید رفتیم عروسی پسرعمه محمد و خیلی خوش گذشت اما تو همچنان بد قلق بودی و من همش سرپا بودم تو رو راه میبردم که کلافه شده بودی به زور نیم ساعت تو بغلم خوابیدی وقتی بیدارشدی همش میرقصیدی و خوشحال بودی روز 10ام عید رفتیم سمنان که اولین مسافرت تو بود روز 11 ام برای اولین بار بدون کمک نشستی(آب و هوای سمنان بهت ساخت)علی رغم اینکه فکر میکردم مارو اذیت کنی خیلی دختر خوبی بودی و بهمون خیلی خوش گذشت و روز 14 فروردین اولین مرواریدات دراومد. اینم یه سری از عکسات از روز اول عید ...
17 شهريور 1392

بدخوابی و بد اخلاقیات

کلا خیلی بد خواب بودی تا 4ماه که شبا اصلا نمیخوابیدی و تا 5 صبح بیدار بودی روزام حتما باید میبردیمت با ماشین بیرون یا پارکینگ یا برات سشوار روشن میکردیم تا بخوابی که دیگه آخراش سشوار جواب نمیداد و خیلی بد قلقی میکردی به سختی شیر میخوردی اونم فقط تو خواب به خاطر همین غذای کمکیتو از 4 ماهگی شروع کردم چه شبهایی که تا صبح فقط تو بغلم بودی و راهت میبردم و با گریه هات گریه میکردم و تو اصلا آروم نمیشدی .این نیز بگذرد........
17 شهريور 1392

فرحزاد

اینجام با خاله وجیهه اینا رفته بودیم فرحزاد که تو اصلا یکجا بند نمیشدی درکل همه جا همین بودی چه تو خونه چه تو ماشین چه بیرون همش غر میزدی و گریه میکردی ...
17 شهريور 1392

به دنیا اومدن تک گل باغ زندگیم

دکتر بهم گفت یکشنبه بیا بستری شو منم با بابایی و مامان جون و باباجون صبح ساعت 9 رفتیم بیمارستان نجمیه برای عمل سزارین، البته من خودم خواستم سزارین شم و این بزرگترین اشتباه زندگیم بود و همیشه عذاب وجدان دارم ساعت 1:50دقیقه رفتم اتاق عمل و از کمر بی حس کردنم و ساعت 2:5 دقیقه تو به دنیا اومدی وقتی میزدن پشتت که گریه کنی تیکه تیکه گریه میکردی ومن خیلی نگران شدم وبه خانم دکتر گفتم چرا اینجوری گریه میکنه گفتن چیزی نیست وقتی تو روبهم نشون دادن انگار که دنیا رو بهم دادن نمیتونم حسمو تو لحظه بگم واقعا وصف نشدنیه . فقط تو اون لحظه خدارو هزار مرتبه شکر کردم که تو رو صحیح و سالم بهم داد . فرشته من روزیکشنبه 5شهریور 91ساعت 14:05دقیقه دربیم...
17 شهريور 1392